روزی حضرت سلیمان(ع) مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید.و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان(ع) فرمود: تواگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت:در این راه تمام سعی ام را خواهم کرد...

 حضرت سلیمان(ع) که بسیار از همت و پشت کارمورچه خوشش آمده بودبه اذن خداوندمتعال آن کوه را برای آن مورچه جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کردوگفت:خداوندی را شاکرم که در راه عشق ووصال به وجود مقدسش، پیامبری رابه خدمت موری درمیآورد...

نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:6 توسط مهدی| |

احمدابن عطاهاشم کرخی نقل کرده:

شبی به بیابان رفته بودم....

حلاج را دیدم که باسگی به سوی من امد...

رو به او کردم و گفتم:

سلام ای شیخ...

حلاج گفت:

این سگی است گرسنه برو پاره ای گوشت و دو قرص نان سفید بیاور...

من رفتم و انچه منصور حلاج خواسته بود اوردم...

حلاج پای سگ را محکم بست و ان گوشت و نان ها رو به سگ داد....

بعد از انکه سگ همه را خورد منصور حلاج پاهای سگ را باز کرد...

حلاج به من گفت:

این سگ نفس من است که بیرون اورده ام اورا و در بند من است این سگ نفس...

چند روزی است که نفس این غذاها را می خواهد و من با ان ....

مخالفت می ورزم تا امشب که مرا برای به دست اوردن ان غذا از خانه بیرون کشانیده...

ولی خدا مرا بر نفسم چیره کرده...

نوشته شده در دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:,ساعت 10:31 توسط مهدی| |

نقل کرده اند:

سلطان ابراهیم ادهم بعد از سالها ریاضت و در کوه ها بسر بردن

و با علف صحرا زندگی کردن و ان مشقت هایی که خودش برای خودش پیش می اورد و تحمل

میکرد روزی به خانقاه پیرش میرسد.

دق الباب می کند.

خادم خانقاه میپرسد کیست؟

سلطان ابراهیم ادهم می گوید:

به پیر عرض کنید سلطان ابراهیم ادهم است

خادم از قول پیر  می گوید :

هنوز فراموش نکرده اید سلطانید؟

هر وقت فراموش کردید که سلطانید برگردید.

سلطان ابراهیم  می رود و مدت ها ریاضت می کشد و بر می گردد.

دق الباب می کند.

خادم می پرسد کیست؟

می گوید:نمیدانم.

به پیر بگویید اگر هست نیستش کنید و اگر نیست داخلش کنید.

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 17:16 توسط مهدی| |

نقل کرده اند ...

در نزدیکی یحیی معاذ رازی شمعی نهاده بودند

ناگه بادی امد و شمع را خاموش کرد....

یحیی در حال گریستن را اغاز کرد...

گفتند: چرا می گریی؟هم اکنون از نو شمع را روشن می کنیم...

گفت: از این نمی گریم از این می گریم که

شمع های ایمان و چراغ های توحید در سینه های ما افروخته اند.

میترسم که او از در  بی نیازی وارد شود و همه ی این شمع های ایمان و چراغ های

توحید را به خاموشی کشاند

....

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:59 توسط مهدی| |

نقل کرده اند ...

شیخ ابو علی دقاق گفت:

روزی درویشی به خانقاه امدو گفت که ساعتی با من باشید تا من بمیرم...

اورا در خانه ای گذاشتیم و چشم به گوشه ای دوخت و می گفت:

الله الله الله

و من پنهانی گوش میدادم

گفت:ای ابو علی مرا مشغول مدار..

برفتم و باز امدم و درویش همچنان همان را تکرار می کرد تا جان بداد

پس کسی را بدنبال غسال فرستادم برای غسل و کفن و دفن درویش...

تا نگاه کردیم درویش را هیچ جاه ندیدیم و حیران ماندیم...

گفتم:خداوندا درویش را به من نشان دادی و به زندگی دیدیمش و در مردگی ناپدید شد

او کجا رفت؟

ناگهان هاتفی اواز داد:

چه جویی کسی را که ملک الموت او را جست و نیافت و حور و قصور جستند نیافتند

....

نوشته شده در شنبه 7 خرداد 1390برچسب:,ساعت 1:37 توسط مهدی| |

نقل کرده اند ...

روزی یکی را دیدند که با شیخ ابوالحسن نوری  نشسته

و هر دو زار می گریستند...

چون ان کس برفت شیخ نوری به سوی

یاران خود امد...

وگفت: دانید ان شخص که بود؟

یاران گفتند:نه

شیخ گفت:

 

ابلیس بود حکایت خدمات خود نزد حضرت حق می کرد و افسانه ی روزگار خود می گفت

و از درد فراق می نالید

و چنان که دیدید می گریست و من نیز می گریستم

....

نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:,ساعت 22:28 توسط مهدی| |

نقل کرده اند...

دانشمندی در مجلس شیخ ابواسحاق کازرونی حاضر بود

وچون شیخ مجلس را تمام کرد دانشمند بیامد

و در پای شیخ افتاد...

شیخ گفت :چه شده است؟

دانشمند گفت:وقتی که در مجلس سخن می گفتید در خاطرم امد که

علم من از او بیشتر بودو من قوت به جهد می یابم و به زحمت لقمه ای بدست

می اورم و این شیخ با این همه مال و جاه در دست اوست

در این چه نوع حکمتی است؟

چون این در خاطرم گذشت در ان حال چشم تو در قندیل افتاد و گفتی:

اب و روغن در این قندیل با یکدیگر فخر فروختند که

اب گفت:

من از تو عزیز تر و فاضل تر و همه چیز به من است

پس چرا تو بر سر من  می نشینی؟

روغن گفت:

برای انکه من رنج های بسیار دیده ام از کشتن و درودن و کوفتن و فشردن

که تو ندیده ای

وبا این همه در نفس خود می سوزم

و مردمانرا روشنایی می دهم

وتو بر مراد خود می روی و اگرچیزی در تو اندازند فریاد و اشوب کنی

بدین سبب من بالای تو ایستاده ام

نوشته شده در سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:,ساعت 23:29 توسط مهدی| |

نقل کرده اند...

چون منصور عمار ره وفات کرد ابوالحسن شعرانی او را به خواب دید..

به منصور گفت:

خدای با تو چه کرد؟

گفت:

فرمود که منصور عمار تویی؟

گفتم:

بلی

گفت:

تو بودی که مردم را به زهد می فرمودی و خود انجام نمی دادی؟

گفتم:

خدایا چنین است که می فر مایی

اما هرگزمجلس را شروع نکردم مگر انکه نخست ثنای پاک تو را گفتم و

انگاه بر پبغمبر تو صلوات فرستادم

و انگاه خلق را نصیحت کردم...

خداوند تعالی فرمود:

راست گفتی...

سپس فرشتگان را فرمود:

او را بر کرسی بگذارید در اسمان تا در میان فرشتگان مرا ثنا گوید چنان که

در زمین میان ادمیان  می گفت...

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:44 توسط مهدی| |

نقل کرده اند...

زمانی که منصور حلاج را بر دار بردند و دفن کردند او را..

شبلی گفت:

ان شب بر سر گور او بودم و تا بامداد نماز می کردم

سحرگاه مناجات می کردم و

گفتم:

الهی...

این بنده ی تو بود مومن و موحد و عارف چرا با او این بلا را کردی؟

خواب بر من غلبه کرد به خواب دیدم که قیامت است

واز حضرت حق فرمان امدی که

این بلا از ان جهت کردم بر منصور که راز ما را با غیر گفت

....

نوشته شده در دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:11 توسط مهدی| |

نقل کرده اند...

زمانی که منصور حلاج را به زندان کرده بودند...

شب اول که او را محبوس کرده بودند بیامدند او را در زندان ندیدند....

تمام زندان را بگشتند و منصور حلاج را نیافتند...

شب دوم نه او را دیدند و نه زندان او در جایش بود و هر چند زندان را هم دنبالش

می گشتند نیافتند...

شب سوم منصور حلاج را در زندان دیدند...

گفتند:شب اول کجا بودی؟

شب دوم تو و زندان کجا بودید؟

و اکنون هر دو ظاهر گشته اید ای چه واقعه ای هست؟

منصور حلاج گفت:

شب اول من نزد حضرت حق بودم بدان جهت من شب اول نبودم...

شب دوم حضرت حق اینجا بود از ان جهت هم من و هم زندان غایب بودیم...

و شب سوم مارا باز فرستادند برای حفظ شریعت...

بیاید و کار خود کنید...

....

نوشته شده در دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:52 توسط مهدی| |

نقل کرده اند...

چون وفات ابو عبدالله محمد بن الخفیف ره

نزدیک شد به خادم خود گفت:

من بنده ی عاصی و گریز پای بودم....

مرا زنجیر کن و پاهایم را با ریسمان ببند و روی مرا به

سمت قبله کن ومرا بنشان...

شاید که خدای مرا بپذیرد...

بعد از مرگ خادم نصیحت شیخ ابو عبدالله را اغاز کرد

که ناگه هاتفی اواز داد که:

هان ای بی خبرمکن این کار را می خواهی

عزیز کرده ی مارا خوار کنی؟

....

نوشته شده در دو شنبه 26 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:42 توسط مهدی| |

نقل کرده اند...

چون وفات حسن بصری ره نزدیک شد بخندید

و هرگزکسی او را خندان ندیده بود...

ومی گفت:

کدام گناه؟کدام گناه؟

وجان بداد و وفات نمود...

بزرگی حسن بصری را به خواب دید

وبه او گفت:

یا حسن در حال حیات هرگز نخندیدی و در حال مرگ می خندیدی به چه سبب بود؟

حسن بصری به ان بزرگ گفت:

در ان حال اوازی شنیدم که می گفت

یا ملک الموت سخت بگیرش که هنوز یک گناه از او مانده است....

مرا از ان شادی خنده امد و گفتم:

کدام گناه و جان بدادم...

و بزرگی دیگر ان شب که حسن بصری ره وفات کرده بود

به خواب دید که در های اسمان گشوده بودند

وصدای می امد که

حسن بصری به خدای رسید و خداوند از او خشنود است

....

نوشته شده در یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:42 توسط مهدی| |

نقل کرده اند ...

روزی شیخ المشایخ نزد شیخ ابوالحسن خرقانی امد...

سطلی پر اب نزد شیخ المشایخ نهاده بودند...

که ناگه شیخ المشایخ دست در سطل اب کرد و ماهی زنده از ان بیرون اورد...

شیخ ابوالحسن گفت:

از اب ماهی بیرون اوردن اسان بود اما از اب باید اتش بیرون اورد...

شیخ المشایخ گفت:

بیا تا درون این تنور اتش رویم تا کی زنده از ان بیرون اید؟

شیخ ابوالحسن گفت:

این هم سهل بود....

بیا تا ما به نیستی خود فرو شویم تا از هستی او که برون اید؟

.....

نوشته شده در شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:10 توسط مهدی| |

نقل کرده اند...

عبدالله مغربی می گفت:

یکبار در بیابان می رفتم...

غلامی را دیدم پاک و بی زاد و توشه و راحله...

گفتم :

ای ازاد مرد بی زاد و توشه و راحل کجا می روی؟

گفت:

چپ و راست نگاه کن تا جز خدایی هیچ می بینی؟

...

نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 14:32 توسط مهدی| |

نقل کرده اند...

سهل بن عبدالله التستری گفت:

روزی در بیابان می رفتم که ناگاه

پیرزنی را دیدم که می ایدو بغچه و عصا در دست دارد...

گفتم مگر این پیرزن از قافله جا مانده است...

پس دست در جیب خود بکردم و چیزی به او دادم که خودش را بسازد تا از قافله جا نماند

ناگه پیرزن انگشت تعجب در دهان گرفت و دست در هوا کرد

و مشتی زر بگرفت...

و به من گفت:

تو از جیب می گیری و من از غیب می گیرم

این را بگفت و ناپدید شد...

نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 14:16 توسط مهدی| |

نقل کرده اند که...

روزی ابراهیم ادهم با شخص بزرگی بر سر کوهی نشسته بود...

وسخن می گفتند...

ان شخص بزرگ گفت:

ای  ابراهیم ادهم نشان مرد بزرگ که به کمال رسیده باشد چیست؟

ابراهیم ادهم پاسخ داد:

ان است که اگر کوه را بگوید برو...کوه در راه رفتن رود.

ناگهان کوهی در راه رفتن در امد...

ابراهیم ادهم گفت:

ای کوه من تورا نمیگویم که برو بلکه دارم بر تو مثل میزنم...

.....

نوشته شده در چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 22:15 توسط مهدی| |

نقل کرده اند....

روزی ابراهیم ادهم بر سر چاهی رسید...

سطل را انداخت در چاه برای کشیدن اب....

چون سطل را بر اورد دید در سطل پر از زر است...

نگونسار شد و از نو سطل را در چاه انداخت...

چون باز سطل را بالا اورد بدید که در سطل پر از مروارید است

وقتش خوش امد و گفت:

الهی خزانه ی خود را بر من عرضه میداری میدانم که تو

قادری .اما دانی که من به این ها فریفته نشوم....

ابم ده تا طهارت کنم...

نوشته شده در دو شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:22 توسط مهدی| |

نقل کرده اند ....

وقتی ابراهیم ادهم بر ادمی مست میگذشت

اب اورد و دهان ان شخص مست را طهارت کرد

وگفت:

دهانی که ذکر حق بر ان رفته باشد اگر الوده

بگذاری بی حرمتی است....

چون ان مرد مست بیدار شد او را گفتند که زاهد خراسان ابراهیم ادهم

دهانت را بشسته است...

ان مرد گفت:

من نیز تو به کردم...

پس از ان ابراهیم ادهم که به او گفتند:

تو از برای ما دهانی شستی و ما برای تو دل تو را بشستیم...

نوشته شده در دو شنبه 19 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 1:14 توسط مهدی| |

نقل کرده اند که...

امام احمد حنبل گفت:

در بیابان راه را گم کردم...

کسی را دیدم که در گوشه ای نشسته ...

گفتم بروم و از وی راه را بپرسم...

رفتم و پرسیدم...

گفت:گرسنه ام...

پاره ای نان داشتم به او دادم که ناگهان

گفت:ای احمد تو چه کسی هستی که به خانه ی خدا روی اما

در روزی رسانیدن خدای راضی نباشی و نان بر  خود حمل می کنی؟

پس لاجرم راه را گم میکنی...

احمد گفت که اتش غیرت در من افتاد...

گفتم:الهی تودر گوشه ها این چنین بندگان پوشیده داری...

ان مرد گفت:چه می اندیشی ای احمد چه می اندیشی؟

خدا را بندگانی هست که اگر به خدای تعالی سوگند دهند جمله زمین و کوها زر گردد برای

ایشان...

احمد گفت:تا این جمله را گفت نگاه کردم بدیدم که جمله زمین و کوه ها زر گشته و

از خود بی خود شدم...

ناگهان اواز غیبی بر گوشم امد که:

چرا دل نگاه نمیداری ای احمد که او بنده ای از ماست که اگر خواهد از برای او اسمان بر

زمین زنیم وزمین بر اسمان زنیم که او را به تو نشان دادیم و دیگر نبینی...

....

نوشته شده در یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 1:11 توسط مهدی| |

نقل کرده اند که...

عبدالله مبارک غلامی داشت...

یکی به عبدالله مبارک گفت:

ان غلام نبش قبر میکند و پول به تو میدهد...

عبدالله مبارک غمگین شد...

شبی به تعقیب غلام برفت در گورستان...

در گوری غلام رفت و در نماز ایستاد...

عبدالله مبارک از دور غلام را میدید...

تا اهسته به غلام نزدیک شد.غلام را دید پلاسی پوشیده و زنجیر بر گردن

و صورت در خاک میمالید و زاری می کرد....

عبد الله چون این را بدید اهسته برگشت و گریان شدودر گوشه ای بنشست

وغلام تا صبح در گور به مناجات مشغول بود و نماز صبح کرد

وگفت:الهی روز شد و ارباب من از من پول خواهد مایه ی تهیدستان تو هستی

بده از انجا که تو دانی...

در حال نوری از هوا پدیدار شد و یک درهم در دست غلام نهاد.وغیب شد...

عبدالله چون این صحنه را بدید طاقت نماندش و برخاست و سر غلام

را در اغوش کشید و می بوسید و می گفت:

هزار جان فدای چنین غلامی باد...

غلام چون متوجه شد که اربابش همه چیز را دیده گفت:

الهی پرده ی من دریده شد و اسرار من اشکار شد و در دنیا دیگر راحتی ندارم

به عزت خودت سوگند که جان مرا بگیری...

هنوز سرش در بغل اربابش عبدالله مبارک بود که جان بداد...

 

نوشته شده در شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 23:45 توسط مهدی| |

بایزید بسطامی

گفت:

حق تعالی را به خواب دیدم

مراگفت:

یا بایزید چه می خواهی؟

گفتم:

من ان خواهم که تو خواهی...

فرمود:

من تو هستم چنانکه تو مرا هستی...

....

....

بایزید شبی حق تعالی را به خواب دید...

گفت:

الهی راه به تو چون است؟

حق تعالی فرمود:

ترک خود گویی تا به من رسی...

نوشته شده در شنبه 17 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 15:19 توسط مهدی| |

 

 

 

نقل کرده اند...

 

 

بزرگی گفت:باحسن بصری وجماعتی به حج می رفتم.در بادیه شدیم.تشنه شدیم.برسرچاهی رسیدیم.دلو ورسن ندیدیم.

 

 

حسن گفت:چون من در شروع نماز شوم شما اب خورید

 

 

پس در نماز شد تا به سر اب شدیم اب برسرچاه امده بود باز خوردیم.

 

 

یکی از اصحابکوزه ای اب برداشت ناگاه اب به چاه فرو شد.

 

 

چون حسن از نماز فارغ شد گفت:

خدای را ستوار نداشتید تا اب به چاه فرو شد...

نوشته شده در شنبه 28 اسفند 1389برچسب:,ساعت 23:12 توسط مهدی| |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com